سازمان فرهنگی ورزشی ارومیه

فرهنگسرای شهریار

فرهنگسرای استاد شهریار

 

 

فرهنگسرای استاد شهریار ازسال 1394 افتتاح شده است که مدیریت این مجموعه بر عهده آقای یحیی رحمانی می باشد.

آدرس: شهرک شهریار-خیابان حیدربابای 2-خیابان هنگ مرزی

شماره تماس: 33725188

فرهنگسرای شهریار با مشارکت پارک ترافیک در قالب اردوی تفریحی و نیم روزی آموزش های ترافیکی ویژه کودکان و مادران را برگزار کرد
لیلا برجسته 0 262 رتبه مطلب: بدون رتبه

فرهنگسرای شهریار با مشارکت پارک ترافیک در قالب اردوی تفریحی و نیم روزی آموزش های ترافیکی ویژه کودکان و مادران را برگزار کرد

به همت فرهنگسرای شهریار سازمان فرهنگی اجتماعی و ورزشی محفل انس با قرآن برگزارشد
لیلا برجسته 0 701 رتبه مطلب: بدون رتبه

به همت فرهنگسرای شهریار سازمان فرهنگی اجتماعی و ورزشی محفل انس با قرآن برگزارشد

️برگزاری جشن نیمه شعبان در فرهنگسرای شهریار
لیلا برجسته 0 878 رتبه مطلب: بدون رتبه

️برگزاری جشن نیمه شعبان در فرهنگسرای شهریار

مسابقه بزرگ کیک پزی بمناسبت نیمه شعبان در فرهنگسرای شهریار برگزار شد
لیلا برجسته 0 1014 رتبه مطلب: بدون رتبه

مسابقه بزرگ کیک پزی بمناسبت نیمه شعبان در فرهنگسرای شهریار برگزار شد

فرهنگسرای شهریار سازمان فرهنگی اجتماعی ورزشی شهرداری ارومیه بمناسبت نیمه شعبان  برگزار می کند
لیلا برجسته 0 1892 رتبه مطلب: بدون رتبه

فرهنگسرای شهریار سازمان فرهنگی اجتماعی ورزشی شهرداری ارومیه بمناسبت نیمه شعبان برگزار می کند

RSS
12345678910انتها

برشی از یک کتاب با عنوان مادرم از کتاب آن بیست و سه نفر

  • 3 مهر 1400
  • نویسنده: admin
  • تعداد نمایش ها: 1621
  • 0 نظرات
برشی از یک کتاب با عنوان مادرم از کتاب آن بیست و سه نفر

از شش ماهگی، که پدرم به رحمت خدا رفته بود، مادرم هیچ وقت نگذاشته بود غم یتیمی را احساس کنیم؛ نه من و نه خواهر و برادرانم. زمین هایمان را به این و آن اجاره داده بود. از باغ های لیمو و پرتقال و خرما، که دست رنج پدرم بود، به خوبی مراقبت کرده بود. مثل یک مرد ایستاده بود بالای سرمان و نگذاشته بود جای خالی پدر مهربانمان را احساس کنیم. وقتی پنج شش ساله بودم و بچه های ده را با پدرانشان می دیدم به فکر فرو می رفتم که چرا آن ها پدر دارند و من ندارم. 
آن روز رفته بودم از مادرم رضایت بگیرم که بروم جلوی گلوله؛ در حالی که می دانستم او میان هفت برادر دیگرم به من علاقه خاصی دارد. او مرا ((آخرو)) صدا می زد. گاهی تنگ در آغوشم می گرفت، مرا می بوسید، و مکرر می گفت:((ننه کربون همی آخروم.)) مادر مرا خیلی دوست داشت. نمی توانست رضایت بدهد به سفری بروم که به قول خودش حسن، پسر بلقیس، رفته بود و زیر زنجیر تانک له شده بود و بلقیس بیچاره نه جنازه ای داشت که برایش مویه کند و نه حتی قبری که شب های جمعه کنار آن فاتحه ای بخواند. 
من هم مادرم را دوست داشتم. به همین سبب وقتی غمگین می شد، مثل ساقه ای تبرخورده، پژمرده می شدم. بسیار پیش می آمد که مادرم در آن روستای دور و بی امکانات در بستر بیماری می افتاد. وقتی چنین می شد، شب هنگام از خانه بیرون می رفتم. پشت اتاق های گلی مان میان انبوهی از درختچه های کنتو، با ترس می ایستادم، دست هایم را به سمت آسمان می گرفتم و می گفتم: ((خدایا، ننه م مریضن‌ خدایا، بی ننه م شفا بده...)) صدای جیغ روباه ها و زوزه شغال ها و ترس از ماردوزما (1)فرصت تکرار دعا را از من می گرفت. ماه محرم که از راه می رسید، وقتی آخوند قاسمی، می رفت بالای منبر و درباره حضرت زینب و غریبی او در خرابه شام روضه می خواند مادرم با صدایی حزن آور گریه میکرد و من نه به سبب درک سخنان آخوند، از اندوهی که در گریه مادرم موج می زد به گریه می افتادم و با صدای بلند زار می زدم.

کتاب: آن بیست و سه نفر
نویسنده: احمد یوسف زاده(خاطرات خودنوشت)
پی نوشت:
1 مردآزما: موجودی خیالی برای ترساندن بچه ها

"هفته دفاع مقدس گرامی باد"

Print
کلمات کلیدی:
رتبه بندی این مطلب:
بدون رتبه

برای دادن نظر لطفا وارد شوید و یا ثبت نام کنید

نام شما
ایمیل شما
عنوان
پیام خود را وارد کنید ...
x

اطلاعات تماس شما

بازخورد شما

آمار بازدید
دی ان ان