سازمان فرهنگی ورزشی ارومیه

اخبار

اخبار و رویداد ها

برشی از یک کتاب : آن بیست و سه نفر

  • 1 مهر 1400
  • نویسنده: admin
  • تعداد نمایش ها: 906
  • 0 نظرات
برشی از یک کتاب : آن بیست و سه نفر

 

روزهای زندان:
با محمد ساردویی هم صحبت شدم. مثل خودم هفده ساله بود و اهل سیرجان. از او پرسیدم نظرت درباره جداکردنمون از بقیه چیه؟ گفت: این طور که معلومه میخوان تبلیغات راه بندازن. لابد می ذارنمون جلوی دوربین که بگیم رژیم ایران ما رو به زور فرستاده جبهه.
لامپ مهتابی گردگرفته ای به زحمت زندان را روشن می کرد و پنکه قراضه به سختی و ناله کنان بالای سرمان می چرخید. حمید مستقیمی، زخمی و خون آلود، گوشه ای به دیوار تکیه زده بود. عراقی ها، برای پانسمان پایش، پاچه شلوارش را از بالای زانو قیچی کرده بودند. صدای اذان از مسجدی در آن حوالی به گوش می رسید. آبی برای وضو گرفتن نبود. اما پتوهای زندان آن قدر پرخاک بودند که بشود روی آن ها تیمم کرد. توی حیاط زندان شلوغ شده بود. داشتند زندانی های عراقی را می بردند دستشویی. هر که از زندان خارج میشد کابل محکمی می خورد و موقع برگشتن هم کابل محکم تری برای ورود به زندان دریافت میکرد. دو چشمه دستشویی کثیف با آفتابه های فلزی و یک روشویی سیمانی چسبیده به دیوار!
بعد از رفتن اسرای بزرگتر، احساس تنهایی می کردیم. مانده بودیم نقشه دشمن چیست و رفتار ما با آن ها چگونه باید باشد. ظاهرا قضیه بازگشت جدی بود و عجب از ما که نه تنها خوشحال نشده بودیم، بلکه ناراحت هم بودیم. می توانستم بفهمم در آن لحظه سرهنگ و افسرها چقدر مشتاقند جای ما یا همراه ما برگردند ایران. افسرها آدرس منزلشان را به ما دادند تا پس از بازگشت خبر سلامتی آن ها را به خانواده هایشان برسانیم. سرهنگ هم آدرسش را داد و تاکید کرد وقتی برگشتیم ایران به مسئولان جمهوری اسلامی بگوییم او به کشورش وفادار مانده و به رغم شکنجه های زیادی که شده هیچ اطلاعاتی از اسرار نظامی به دشمن نداده است. 


نویسنده: احمد یوسف زاده(خاطرات خودنوشت)

Print

نوشتن یک نظر

نام:
ایمیل:
نظر:
افزودن نظر

نام شما
ایمیل شما
عنوان
پیام خود را وارد کنید ...
x
آمار بازدید
دی ان ان