برشی از یک کتاب : دا ، خاطرات سیده زهرا حسینی
از کنار قبور شهدای گمنام که رد شدیم، نگاهشان کردم. این چند روز چقدر گمنام به خاک سپرده بودیم. از رویشان شرمنده بودیم. به خودم گفتم:" حداقل ما چند نفر موقع دفن بابا دوروبرش هستیم، ولی اینا چی؟ ما حتی اسمشون رو هم نمیدونستیم که روی قبرشون بنویسیم." وقتی سر مزار رسیدیم، پیکر بابا را زمین گذاشتند. دا که چشمش به قبر افتاد، انگار تمام امیدش ناامید شده باشد، یا به قول خودش خانه خراب شده باشد، کنار مزار افتاد. خاک ها را برمیداشت و روی سرش میریخت و میگفت: " حرقت قلبی ابوعلی. (قلبم را سوزاندی ابوعلی.) با این یتیما چه کنم؟"
یک لحظه احساس کردم بهتر است خودم پیکر بابا را توی قبر بگذارم. در حالیکه صدایم از بغض میلرزید، ولی خودم را کنترل میکردم تا نشکنم. گفتم: " من خودم میرم توی قبر." صدای گریه همکاران بابا بلند شد. همه آنها و غسال ها میگفتند: " ما هستیم. ما این کارو میکنیم."
تشییع کنندگان بابا بودند. وقتی او را به طرف قبر میبردند، خیلی غریب بود. همیشه یکی از اقوام که فوت میکرد، همه فامیل، از دور و نزدیک، خودشان را برای مراسم کفن و دفن میرساندند. اما امروز ازآن فامیل بزرگ هیچ کس برای دفن بابا نبود. خیلی دلم گرفت، یاد غریبی سیدالشهدا افتادم و پیکرهایی که روی زمین مانده بودند. حضرت را نه تنها تشییع نکردند، بلکه روی بدن های مطهرشان هم تاختند و خانواده ش را به اسیری بردند. پس غریبی بابا در برابر آن غربت و مظلومیت چیزی نبود.
نویسنده: سیده اعظم حسینی