از شش ماهگی، که پدرم به رحمت خدا رفته بود، مادرم هیچ وقت نگذاشته بود غم یتیمی را احساس کنیم؛ نه من و نه خواهر و برادرانم. زمین هایمان را به این و آن اجاره داده بود. از باغ های لیمو و پرتقال و خرما، که دست رنج پدرم بود، به خوبی مراقبت کرده بود. مثل یک مرد ایستاده بود بالای سرمان و نگذاشته بود جای خالی پدر مهربانمان را احساس کنیم. وقتی پنج شش ساله بودم و بچه های ده را با پدرانشان می دیدم به فکر فرو می رفتم که چرا آن ها پدر دارند و من ندارم.
آن روز رفته بودم از مادرم رضایت بگیرم که بروم جلوی گلوله؛ در حالی که می دانستم او میان هفت برادر دیگرم به من علاقه خاصی دارد. او مرا ((آخرو)) صدا می زد. گاهی تنگ در آغوشم می گرفت، مرا می بوسید، و مکرر می گفت:((ننه کربون همی آخروم.)) مادر مرا خیلی دوست داشت. نمی توانست رضایت بدهد به سفری بروم که به قول خودش حسن، پسر بلقیس، رفته بود و زیر زنجیر تانک له شده بود و بلقیس بیچاره نه جنازه ای داشت که برایش مویه کند و نه حتی قبری که شب های جمعه کنار آن فاتحه ای بخواند.
من هم مادرم را دوست داشتم. به همین سبب وقتی غمگین می شد، مثل ساقه ای تبرخورده، پژمرده می شدم. بسیار پیش می آمد که مادرم در آن روستای دور و بی امکانات در بستر بیماری می افتاد. وقتی چنین می شد، شب هنگام از خانه بیرون می رفتم. پشت اتاق های گلی مان میان انبوهی از درختچه های کنتو، با ترس می ایستادم، دست هایم را به سمت آسمان می گرفتم و می گفتم: ((خدایا، ننه م مریضن خدایا، بی ننه م شفا بده...)) صدای جیغ روباه ها و زوزه شغال ها و ترس از ماردوزما (1)فرصت تکرار دعا را از من می گرفت. ماه محرم که از راه می رسید، وقتی آخوند قاسمی، می رفت بالای منبر و درباره حضرت زینب و غریبی او در خرابه شام روضه می خواند مادرم با صدایی حزن آور گریه میکرد و من نه به سبب درک سخنان آخوند، از اندوهی که در گریه مادرم موج می زد به گریه می افتادم و با صدای بلند زار می زدم.
کتاب: آن بیست و سه نفر
نویسنده: احمد یوسف زاده(خاطرات خودنوشت)
پی نوشت:
1 مردآزما: موجودی خیالی برای ترساندن بچه ها
"هفته دفاع مقدس گرامی باد"